مادری...
مادر که میشوی گاهی دلت میگیرد. گاه بیاختیار اشک میریزی و چون مادری وقتی همه خوابند گریه میکنی … دلت میخواهد همه تاجهای افتخار مادر بودن را به کناری بگذاری و خودت راه نگاه کنی گاهی خالی میشوی از همه خندهها، گاهی دلت فقط یک جاده میخواهد که بروی اما نمیدانی کجا؟ و چرا؟ گاهی حتی آزاد نیستی که فکر کنی، که بسازی، بنویسی و دلت میگیرد و من …دلم میگیرد وقتی از تو فرار میکنم و دلم پیش توست، نمیدانی چقدر دردناک است رها کردن دست کوچکی که میدانی چند صباحی دیگر از میان دستانت خواهد گذشت. آنوقت بحال همه این حالهای خوش ناخوش گریه میکنی ...